امروز دایی از بیمارستان مرخص شد... مامان الآن رفت رسوندشون خونه شون...
این ذو شبی که عمه اومد خونه ی ما خوابید،کمبود خواب گرفتم... آخه صبح زود بلند می شه میاد بالای سر من و شاهد می شینه بلند بلند حرف می زنه... نمی دونم ما دو تا رو نمی بینه یا نمی فهمه که این قدر صداش بلنده...
پ.ن : داییم و عمه ام با هم زن و شوهرن!!!
بعد از نماز باحال عید فطر و رفتن خونه ی مادر بزرگ،قرار شد بریم بیرون... اولش قرار نبود شب بمونیم اما دایی پیشنهاد کرد و کسی هم چیزی نگفت به جز من... فک می کردم قراره بریم یه جای شلوغ پلوغ و شب از سر و صدا نمی تونیم بخوابیم و اون جایی که قراره بریم حتما به خاطر این دو روز تعطیلی خیلی شلوغه و از این حرفا دیگه...
خلاصه بعد از ظهر که راه افتادیم حدودای ساعت 6 رسیدیم،بارونش خیلی قشنگ بود اما هوا حسابی سرد بود... داشتم می لرزیدم...
اون جا باغ دوست پسر داییم بود... بر خلاف اون چیزی که فکر می
کردم غیر از ما هیچ کسی اون جا نبود... به محض این که ز ماشین پیاده
شدیم،پیرزن و پیرمردی که اون جا بودن بعد از خوشامد گویی و احوالپرسی حسابی
حالمونو گرفتن... گفتن حواستون باشه چون این جا مار و گراز زیاده!!!!!!!!!
خودمون هم هف هشتایی سگ داریم!!!!!!!!!!!
خلاصه هوا هنوز تاریک نشده بود که شاممون رو خوردیم... دیگه آخراش نفهمیدیم چی خوردیم آخه هوا تاریک شده بود... وسایلو جمع و جور کردیم و چادرها رو برپا کردیم... آقایون ! که رفتن بخوابن... ما هم که خوابمون نمیومد... تازه ساعت 9 بود... این شد که شروع کردیم به بازی... کللللی بازی کردیم... پانتومیمش خیلی چسبید... کللللی هم خندیدیم...کلللللی هم جیرجیرک کشتیم...به بدبختی... مگه می مردن.... عجیب جون سفت بودنا...
خلاصه... من رفتم پیش بابا توی ماشین خوابیدم... نصفه شب با
صدای پارس وحشتناک چند تا سگ از خواب بیدار شدم ولی چون تو ماشین بودم و
خطری نبود ذوباره خوابیدم...
صبح که بیدار شدم فهمیدم بقیه خیلی خوب نخوابیدن... از ترس سگ... منم خیلی خوب نخوابیدم... به خاطر خرخر های بابا و از این حرفا دیگه... ولی خوب فک کنم بیش تر از بقیه خوابیده بودم...
روز دوم هم گذشت با کلی بازی و شیطونی و خاطره که حال و حوصله ی نوشتن جزییاتش رو ندارم... اما در کل خیلی خوش گذشت...فک نمی کردم این قدر خوش بگذره...
امروز توی کوچه دیدمش...واسه یه لحظه...دلم لرزید... نمی دونم چرا...
اصلا نمی دونم خودش بود یا نه... اگه خودش بود که قیافه اش خیلی عوض شده بود... شده بود یه بچه مثبت صد در صد...
حرفش بود... نمی دونم یه روزی این حرفه واقعی می شه یا نه... نمی دونم اگه واقعی بشه من چی کار می کنم...
شرط می بندم اون اصلا منو نمی شناسه...
ماه رمضون امسال اون قدر بهم سخت گذشت که اصلا فکر نمی کردم با تموم شدنش این قدر دلتنگش بشم...
اما الآن دلم گرفته...
دلم گرفته واسه همه ی اون لحظه هایی که می تونستم عبادتت کنم و تنبلی کردم...
دلم تنگه واسه همه ی اون ساعت هایی که می تونستم کلامت رو بخونم و سستی کردم...
خدایا... امسال هم مثل سال های دیگه گذشت... بازم مثل سال های دیگه پشیمونم از فرصت هایی که رفت و ازشون استفاده نکردم... مثل هر سال لطفت رو شامل حالم بکن تا ماه رمضون سال آینده رو هم تجربه کنم...
فتقبل منا... انک انت السمیع العلیم...
بعضی شبا یه جورایی عجیب و غریبه... یه جورایی که همه رو می کشونه به سمت خدا... بعضی شبا مقدسه... مث این شبای عزیز...
امشب به دلایلی نشد که بریم میون مردم و با جمع دعامونو بفرستیم به آسمون... همین جا.. توی خونه... داشتم فکر می کردم به این که چه قدر زود گذشت... یه سال دیگه هم بزرگ تر شدم و برای یه بار دیگه تو این شبا سرنوشتمون رقم می خوره...
التماس دعا...
الهی و ربی... من لی غیرک...