قاصدکی دور از خانه

حرف هایی از جنس بی کسی

قاصدکی دور از خانه

حرف هایی از جنس بی کسی

19.

همه ی درسا رو خوندم.چیزی واسه خوندن نمونده.اما خوب وقتی توی خوابگاه کار دیگه ای نداری،مجبوری بشینی و درسا رو یه دور دیگه بخونی... کاش یه کم تفریح این جا پیدا می شد... دلم واسه خیلی چیزا تنگ شده...خیلی چیزا که از وقتی اومدم توی این رشته دیگه باهاشون خداحافظی کردم...

خیلی سخته وقتی واسه مامان و بابات می گی که درسا سخته،که شرایط خوب نیست،که خسته ام از این خوابگاه لعنتی،ولی اونا درک نمی کنن تو چی می گی...چون خودشون توی این شرایط نیستن...سخته وقتی که احساس می کنی کسی تو رو نمی فهمه.

خدایا خسته شدم از تنهایی...

شکرت...

18.

امروز زیبای خفته بازم رفته کشیک.پانی هم که نیومده.نمی دونم خونشونه یا توی دانشگاه کلاس داره؟؟؟؟؟؟؟ امروز کار خاصی ندارم.غیر از این که یه کم نورو بخونم.می گن می خوان قربان تا غدیر رو تعطیل کنن. امروز 2 ساعت تربیت بدنی داشتیم.ینی روانیمون کرد این خانمه.تو عمرم این همه حرکات مسخره نکرده بودم.اوففففففف....تموم بدنم درد می کنه.

17.

زیبای خفته دیشب تا صبح کشیک بود.از صبح هم که اومده مث چی گرفته خوابیده.ینی اعصاب برام نذاشته دیگه.امروز کلا تو سالن مطالعه سپری شد...

ینی چه قد بدبختم من...ولی تو سالن مطالعه خوب درس خوندما.موندم کی از خواب بیدار می شن که من بدبخت بتونم ناهارمو بخورم.گشنمه.تازه بعدشم می خوام بخوابم.مطمئنم وقتی من می خوابم تازه اون بلند می شه و شروع می کنه به سر و صدا کردن...

زیبای خفته س دیگه...

16.دانشگاه مسخره ی ما

خسته شدم از این دانشگاه مسخره مون...که این قدر کلاساش به هم ریخته هستن و مدام وقت ما توی رفت و آمدا داره تلف می شه... اوضاع درسا که خیلی خرابه.موندم چه جوری این همه رو بخونم.می گن نماینده می خواد قربان تا غدیر رو تعطیل کنه!!!!! اگه این کارو بکنه حسابی وقت واسه درس خوندن پیدا می کنم. اما فک نمی کنم که عملی بشه چون همین طوریشم استادای محترم نمی تونن درسشونو تموم کنن.

راستی....امروز سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه هست!!!تبریک...تبریک...

دیروز رفتم واسه ی یه ختم قرآن دسته جمعی ثبت نام کردم که از عید غدیر شروع میشه.خیلی حس خوبی بهم داد.

الهی و ربی... من لی غیرک...

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم

                                               ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

15.

امروز سر کلاس نوروآناتومی هممون هنگ کردیم... خیلی سخت بود.الآنم می خوام برم جزوشو بنویسم.

امروز صبح الهام اومده بود،یه چیزایی بهم گفت که کلی حالمو گرفت.الآن وقت ندارم بنویسمشوم اماخیلی زود این کارو می کنم.

روز سختی بود...حسابی اعصابم از این خوابگاه لعنتی خرد شده.تو فکرشم که با بابام یه معامله هایی بکنم...