بالاخره نمره های نهایی آناتومی رو وارد کردن...خیالم راحت شد.
سعیده ازم خواست که نمره شو نگاه کنم.زیر 10 گرفته...خیلی براش ناراحت شدم.با این حساب یک سال عقب می افته...
دیشب تا ساعت 1.5 خونه دایی علی بودیم.خوب بود...خوش گذشت... دیروقت بود که خوابیدم
می خواستم صبح حسابی بخوابم...ولی مگه بابا می ذاره؟؟ تلویزیون رو روشن کرده بود.واااای...
بعدش آقای طباطبایی زنگ زد گفت که می خوایم بریم کوره مرغ!!!!!!!!!!!!!!!!! (مث این که یه جای تفریحیه...)شما هم میاین با هم بریم؟؟
حالا قراره تا یکی دو ساعت دیگه بریم کوره مرغ!!!!!اسمش که خیلی با مزه س...بریم ببینیم خودشم مث اسمش بامزه س یا نه...
چند شب پیش حدودای ساعت 11.5 رفته بودم توی اینترنت...یه سری هم به نمره ها زدم ... نمره ی آناتومی رو زده بودم.9 شده بودم!!!!!
هنگ کردم.خیلی حس بدی بود.می دونستم که نمره م بیش تر از این می شه اما می دونستم اگه فردا صبح به استاد زنگ بزنم و بگم که نمره ی منو اشتباه وارد کردین،فک می کنه به خاطر این که افتادم دارم چنین حرفی رو می زنم...
به چند تا از بچه ها هم اس ام اس دادم ولی چون آخر شب بود کسی جوابمو نداد.به غیر از یک نفر که اون هم مث من زیر 10 گرفته بود.البته آدم درس خونی نیست و زیر 10 گرفتنش بعید نبود...
خلاصه تا صبح خوابم نبرد.همش چشمم به گوشیم بود که یکی از بچه ها جوابم رو بده.
دیروفت بود که خوابم برد.
صبح وقتی بیدار شدم که نماز بخونم دیدم یکی از بچه ها ساعت 2.5 شب!!!! اس ام اس داده که: نگران نشین،این فقط یه بخشی از نمره س...
ینی من از یازده گرفته بودم 9.یکی از استادا هنوزم که هنوزه نمره شو وارد نکرده...
مردم اون شب...خیلی بد بود...
بعضی از مردم تمام عمرشون رو صرف این می کنن که فلانی چه طوری داره زندگی می کنه و چه قدر در آمد داره و از این جور حرفا دیگه... امشب رفته بودیم مهمونی.از اول تا آخر بحث در مورد همین چیزا بود.خیلی برام جالب و عجیب بود.آخه زندگی بقیه به ما چه ربطی داره.این که یه نفر ماهی چه قدر در آمد داره یا خونش چه جوریه یا این که قیافه اش چه شکلیه...
مگه قراره چه قدر زندگی کنیم که باید لحظه های عمرمون رو صرف این چیزای بی ارزش کنیم.خدا به هز کس یه چیزی داده و یه چیزی رو هم نداده.هیچ کس نیست که همه چی داشته باشه و کسی هم نیست که هیچ چیزی رو نداشته باشه...
اینا رو نوشتم تا اگه یه روزی منم مثل اون بعضیا شدم،با خوندن دوباره ی این یادداشت یادم بیاد که وقتم زیاد نیست.لازم نیست همه ی وقتم رو صرف پول جمع کردن بکنم.
خدا خوش گفته که: ای انسان،بهای تو بهشت است،خودت را به کم تر از بهشت نفروش...
موقع مرگ همه ی بنده ها از خدا درخواست برگشت می کنند،اما چه سود...
دیشب رفتیم خونه دایی...خوب بود.ولی خیلی خوابم میومد... zzz
امروزم با مامان رفتیم خیابون.خرید کردیم.قراره بعد از ظهر هم با راضیه و سعیده بریم بیرون... دوس دارم براشون یه هدیه ای بخرم اما نمی دونم چی؟؟؟
خلاصه حسابی داره بهم خوش می گذره...
امروز با کلی اصرار و التماس بالاخره اجازه دادن زودتر برم توی سالن تشریح و امتحانم رو بدم.
خدا رو شکر خیلی خوب شد.فک کنم اولین باریه که امتحان آناتومی رو این قدر خوب دادم.
برای ساعت 12:15 بلیط دارم.
اگه مشکلی پیش نیاد ان شاالله ساعت 10.5 شب می رسم خونه... خدا صبر بده خودش...
دوست دارم فقط بخوابم...zzz
باید اینترنت پر سرعت خونه رو هم راه بندازم تا بتونم خاطرات تعطیلاتم رو این جا بنویسم...