امروز 20 ساله شدم...
زیبای خفته گفت:از اون جایی که این هفت سال پزشکی به اندازه ی صد سال برات می گذره،امیدوارم دویست ساله شی!!!
پس فردا دارم میرم خونه.ساعت 4 از این جا راه می افتم.قرار شده ،یزد بابا بیاد دنبالم.کلی خوش به حالم میشه.
ولی باز واسه برگشتن مشکل دارم.
امروز تا ساعت 5.5 خواب بود.خیلی اعصابمو خرد کرد.
زنگ زدم به مامان اینا تا بلکه حالم بهتر بشه،بهتر که نشد هیچی،بدتر هم شد.همش از تعطیلی و تاسوعا عاشورا حرف می زنن و همش اعصابمو خرد می کنن.من نمی خوام برم.به کی باید بگم؟؟؟
آخه نمی فهمم چرا این قدر اصرار می کنن...هیچ نمی فهمم.
خدایا...
امروز اصلا حال و حوصله ی درس خوندن ندارم.دلم گرفته.زنگ زدم خونه ولی انگار دیگه مامان و بابا هم منو یادشون رفته...
خدا رو شکر زیبای خفته فردا نیستش،میره کشیک.فقط من می مونم و پانی کوچولو که اونم ایشالا بره توی سالن مطالعه که من تنها باشم.
امروز تمام آهنگامو از روی گوشیم پاک کردم،چون احساس کردم داره از خدا دورم می کنه.
یه نمایشگاه زدن توی دانشگاه از طرف مرکز تحقیقات رایانه ای حوزه علمیه اصفهان.خیلی قشنگ بود.در مورد مرگ و برزخ و جهنم و بهشت...
یکی بود اون جا که...
کاش زیبای خفته زودتر بره،گشنمه...
نمی دونم باز دوباره چه مرگش شده که تلافی عصبانیتش رو سر من و پانی خالی کرد.دلم می خواست با همین دستام محکم بکوبم توی سرش که این همه ما رو اذیت می کنه روانی احمق.
کاش این قدر که بر و رو داری،یه جو انسانیت هم توی وجودت بود و می فهیدی که مشکلات تو به ما هیچ ربطی نداره...