دوشنبه امتحان بهداشت3 دارم.6 تا جزوه س.تا حالا 4 تا رو خوندم.
دلم می خواد زود این امتحانای لعنتی تموم شه.می خوام برم خونه..
زیبای خفته امروز این قدر داغون و عصبانی بود که من نتونستم توی اتاق بمونم و رفتم سالن مطالعه.
دارم جزوه می نویسم.
دیگه حوصلم از دستش سر رفته.نمی دونم چه مرگشه...
اگه خدا بخواد از ساعت 10 فردا رسما!!! فرجه ها شروع8 میشن.واسه ساعت 12.15 بلیط دارم.
بالاخره دارم میرم خونه.البته واسه اتمام حجت...
امروز امتحان بهداشت دادیم.خوب دادم.اما می تونستم نمره ی کامل بگیرم اگه فقط یه ذره بیش تر خونده بودم.خیلی ناراحن شدم...
بالاخره دیشب زیبای خفته پرده از اون رازش برداشت.
نشسته بودیم توی اتاق یهو بهم گفت:اگه یه چیزی بهت می گم بهم نمی خندی؟؟گفتم:نه.بگو.
گفت:اگه کسی رو دوست داشته باشی و بخوای باهاش ازدواج کنی و بابات اجازه نده چی کار می کنی؟
گفتم:حرف بابات حقه؟منطقیه؟
گفت:نه...نمی دونم.
گفتم:خوب باهاش حرف بزن.
فهمیدم طرف کرمانیه.
بعدشم شروع کرد از حرف زدن در مورد خواستگارایی که اومدن و باباش ندیده ردشون کرده.از مهندس گرفته تا رزیدنت جراحی فک.که به نظرم رد کردن این آخری اونم ندیده واقعا بی عقلی بوده... نمی دونم...
بیچاره خیلی استرس داشت.می گفت توی خونمون همه می دونن به جز بابام.هیچ کس هم جرات نداره بهش چیزی بگه...داغون بود.منم نمی دونستم چی باید بهش بگم.
من این موضوع رو از همون پارسال فهمیده بودم اما خوب چیزی نگفتم.
اما خودمونیما...عجب هوشی دارم!!!!!!!
احتمالا تا دوشنبه کلاس داریم.اگه خدا بخواد دوشنبه ظهر می رم خونه
اگه زیبای خفته با اون اعصاب داغونش توی خوابگاه نبود،عمرا اگه می رفتم خونه.یه جورایی مجبورم.هم به خاطر اون هم به خاطر غذا و از این جور چیزا...