خسته ام...خیلی حرفا تو ذهنمه اما نمی تونم بنویسم...نمی دونم باید چه جوری بنویسمشون...
امروز با راضیه رفتم بیرون... منو باش می خواستم خستگی هامو با دیدن دوستم بیرون ببرم. اما وقتی شروع کرد به حرف زدن،وقتی از خوش گذرونی ها و ماجراهای دانشگاهشون واسه من تعریف کرد... یه جورایی هم دلم به حال خودم سوخت و هم یه جورایی از دستش ناراحت شدم. می خواست خوشی هاشو بزنه تو سر من...
خودم می دونم که توی این دو سال هر کاری کردم به جز زندگی کردن.توی این دو سال نهایت خوشی های من دو ساعت بیش تر خوابیدن و مجله خوندنه.اون قدر تو شرایط بدی زندگی کردم که ... احساس می کنم دیگه توان ندارم...
نمی دونم چرا همه ی دور و بری هام این قدر بدبختی هامو می زنن توی سرم... بعضیاشون به خاطر حسادت مدام بهم یادآوری می کنن که چه قدر بدبختم...
اما من همه ی اینا رو به امید خدا می گذرونم... شاید یه روزی ورق برگشت.همیشه که دنیا این طوری نمی مونه... می مونه...؟؟؟؟؟؟؟؟