قاصدکی دور از خانه

حرف هایی از جنس بی کسی

قاصدکی دور از خانه

حرف هایی از جنس بی کسی

۳۲.لعنت به جمعه ها

امروز انسیه زنگ زد بهم...دلم به حال خودم سوخت که این قدر دارم زجر می کشم این جا و اون خوشحاله...دلم سوخت برای بدبختی خودم.کلی گریه کردم.

بعدشم مامان زنگ زد.بهش گفتم شاید واسه تاسوعا عاشورا نیام خونه.بهش گفتم راه زیاده و توی راه دیوونه می شم.احساس کردم توی صداش یه بغضی پیدا شد...گفت بعد از علوم پایه بیا یزد که دیگه مشکل راه دور و از این حرفا نداشته باشی.بهش گفتم باشه ولی خوب می دونم که نمی تونم از این ریسک ها بکنم و می ترسم از محیط جدید.خوب می دونم که باید تا ۶ سال دیگه این جا بپوسم...

نمی دونم چرا این قدر همش ناراحتم...