امروز انسیه زنگ زد بهم...دلم به حال خودم سوخت که این قدر دارم زجر می کشم این جا و اون خوشحاله...دلم سوخت برای بدبختی خودم.کلی گریه کردم.
بعدشم مامان زنگ زد.بهش گفتم شاید واسه تاسوعا عاشورا نیام خونه.بهش گفتم راه زیاده و توی راه دیوونه می شم.احساس کردم توی صداش یه بغضی پیدا شد...گفت بعد از علوم پایه بیا یزد که دیگه مشکل راه دور و از این حرفا نداشته باشی.بهش گفتم باشه ولی خوب می دونم که نمی تونم از این ریسک ها بکنم و می ترسم از محیط جدید.خوب می دونم که باید تا ۶ سال دیگه این جا بپوسم...
نمی دونم چرا این قدر همش ناراحتم...