قاصدکی دور از خانه

حرف هایی از جنس بی کسی

قاصدکی دور از خانه

حرف هایی از جنس بی کسی

39.یا ابا عبدالله...

امروز وقتی با مامان رفته بودیم خیابون،موقع برگشتن به خونه،دسته ی زنجیر زنی بازار رو دیدیم. مامان گفت:چند دقیقه وایسیم...منم قبول کردم.

برام جالب بود. همه جور آدمی پیدا میشد. این همه آدم با قیافه و تیپ های جور واجور،همه با هم و در کنار هم به عشق امام حسین(ع) زنجیر می زدن و عزاداری می کردن. پیر و جوون...

به این فکر افتادم که اونایی که فکر می کنن دارن جوونای ما رو به سمت خودشون می کشن، با محرم می خوان چی کار کنن؟؟؟؟

یه نگاه به مامان انداختم.داشت گوشه ی چشمای خیسشو پاک می کرد.

یه نگاهی بهم کرد و آروم گفت: بریم...


چه قدر انسانی باید بزرگوار باشه که بعد از این همه سال،این همه عاشق داره...


السلام علی الحسین

و علی علی بن الحسین

و علی اولاد الحسین

و علی اصحاب الحسین...

38.

امتحان اون قدر سخت بود که نمی دونم خوب شد یا بد...؟؟؟

اصلا فکرشو نمی کردم امتحان دکتر این طوری باشه.


امروز واسه ساعت چهار بلیط دارم.بالاخره بعد از کلی بحث و جدل دارم میرم.


خیلی خوابم میاد.