امروز صبح از 9 تا 11 دو جلسه بهداشت خوندم.بعد از ظهر هم نصف جزوه آناتومی صورت رو خوندم.
بعدشم زنگ زدم به مامان.خیلی دلم براشون تنگ شده.یهو وسط حرفام بهش گفتم:اگه من تا 5 سال دیگه این جا بمونم دیوونه می شم.اونم شروع کرد به این که 2 ترم دیگه که امتحان علوم پایه تو دادی مهمانی بگیر واسه یزد.هر چی من می گم یزد پول می گیره و خرجش زیاده و ...
مامان می گه:نه.چیزی نیس که.بیا...این جا نزدیک تره..
اما خوب می دونم که تا 5 سال دیگه همین جا می مونم و رفتنی نیستم.حداقل وجدانم بهم اجازه نمی ده که بخوام اون بنده های خدا رو اذیت کنم.
فقط از خدا می خوام که بهم صبر و طاقت ندیدنشون رو بده.همین....