دیگه واقعا تحمل این جا برام سخته...امروز داشتم دیوونه می شدم.نمی د.نستم باید چی کار کنم.حوصله درس خوندن ندارم...حوصله ی هیچ کاری رو ندارم.
از صبح تا ظهر درس خوندم.بعد هم ناهار خوردم و یه کمی فیلم دیدم.
بعد از ظهر می خواستم درس بخونم ولی دیدم اصلا حوصله ندارم.رفتم کتاب"زندگی پزشکی من" رو از زهرا گرفتم و حدودا 140 تا صفحه اش رو خوندم.یه کمی حال و هوامو عوض کرد.
ینی می شه سال دیگه از شر خوابگاه راحت شم...خدا کنه.
الآنم می خواستم یه کم فیزیوی گوارش بخونم ولی اصلا حوصلشو ندارم.
مامان و بابا هم که انگار نه انگار.تا خودم بهشون زنگ نزنم،اصلا یادی از من نمی کنن...الآن که سال دومم وضعم اینه.وای به حال سالای آخر.فک کنم اون موقع دیگه اسممو هم یادشون بره...
می خوام بخوابم.این چند روز همش خوابم...
من چه تنها هستم...