قاصدکی دور از خانه

حرف هایی از جنس بی کسی

قاصدکی دور از خانه

حرف هایی از جنس بی کسی

117.

پس فردا تولد شاهده.. فردا قراره بریم خیابون واسش کادو بخریم.ولی من هنوز نمی دونم می خوام چی بخرم.خیلی واسم جالبه که امسال خودش تولدشو یادش نیست... هر سال از اول تیر یادآوری می کرد که 30 تیر تولدشه... تازه چند روز قبل از روز تولدش هم به زور کادوهاشو ازمون می گرفت... ولی امسال نمی دونم چی شده که یادش رفته... خیییییلی عجیبه...

116.

امروز با چند تا از دوستام رفتیم پارک... اول از همه می خواستم ببینم مهسا میاد یا نه... وقتی فهمیدم میاد،منم رفتم.خیلی دوسش دارم.همون چیزی که هست رو نشون می ده... بی شیله پیله س... خیلی بامزه حرف می زنه...با لهجه ی غلیظ...

تازه امروز چادر هم پوشیده بود... قدش هم که... خیییییییلی بلنده... بامزه تر شده بود.

بعد از اذان اومدم خونه... وقتی رسیدم داداش کوچولو گیر داده بود که چرا حالا اومدی... این چه وضعیه؟؟؟؟؟و.... خلاصه کلی غر زد... خوبه حالا 11 سال از خودم کوچیک تره.نمی دونم اگه بزرگ تر بود می خواست چی کارم کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

الآنم که بی حال نشستم یه گوشه و دارم می نویسم... بعد از چند وقت یه روز خوب رو تجربه کردم...

115.

خسته ام...خیلی حرفا تو ذهنمه اما نمی تونم بنویسم...نمی دونم باید چه جوری بنویسمشون...

امروز با راضیه رفتم بیرون... منو باش می خواستم خستگی هامو با دیدن دوستم بیرون ببرم. اما وقتی شروع کرد به حرف زدن،وقتی از خوش گذرونی ها و ماجراهای دانشگاهشون واسه من تعریف کرد... یه جورایی هم دلم به حال خودم سوخت و هم یه جورایی از دستش ناراحت شدم. می خواست خوشی هاشو بزنه تو سر من...

خودم می دونم که توی این دو سال هر کاری کردم به جز زندگی کردن.توی این دو سال نهایت خوشی های من دو ساعت بیش تر خوابیدن و مجله خوندنه.اون قدر تو شرایط بدی زندگی کردم که ... احساس می کنم دیگه توان ندارم...

نمی دونم چرا همه ی دور و بری هام این قدر بدبختی هامو می زنن توی سرم... بعضیاشون به خاطر حسادت مدام بهم یادآوری می کنن که چه قدر بدبختم...

اما من همه ی اینا رو به امید خدا می گذرونم... شاید یه روزی ورق برگشت.همیشه که دنیا این طوری نمی مونه... می مونه...؟؟؟؟؟؟؟؟

114.

امتحانا رو یکی پس از دیگری دارم گند می زنم.فقط خدا کنه نیفتم...

113.

بالاخره کلاسا تموم شد.امتحان میکروب رو خیلی بد دادم...

بعد از کلی جنگ و دعوا و بی احترامی و... بالاخره برنامه امتحانا عوض شد...

خیییییییلی خسته ام. اما وقتی برای استراحت ندارم.

فردا ساعت 6 صبح که راه می افتم حدودای ساعت 5 می رسم خونه...امیدوارم مشکلی پیش نیاد چون واقعا توانایی ندارم.

خسته ام...